ممنون که هستی
- چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۷ ب.ظ
به دنیا اومدن، بچه بودن، نوجوون شدن، جوون شدن، میانسال شدن، کهنسال شدن، تجربه، زندگی، . . .
دفعه اولی که این فیلم رو دیدم تنها چیزی که یادگرفتم این بود که «هر چی بیشتر بدونی، هر چی حافظه ات بهتر باشه، هر چی سخت کوش تر باشی، هر چی کمتر ناامید بشی، بهتر از پس زندگی برمیای. مهم نیست زندگی چه قدر سخت بشه. تو همیشه یه راهی براش پیدا می کنی. فقط باید از لحظه لحظه زندگی ات استفاده کنی و هیچ مشکلی رو غیر قابل حل ندونی.». خیلی چیز ارزشمندی بود. وقتی در کنار فیلم «The Departed» قرارش دادم یاد گرفتم «زندگی خیلی سخت تر از نشستن یه گوشه و حل کردن مسئله هاست. اگر می خوای داستان زندگی ات ارزشمند باشه باید با تمام چیزهایی که در توان داری تلاش کنی. بیخیال خیلی از چیزهایی که دوست داری بشی. خیلی از دوست داشتن هات رو رها کنی. زندگی رو برای خودت سخت کنی به بهای این که داستان زندگی ات ارزشمند بشه. داستانی که شاید کسی نخونه یا نفهمه ولی ارزشش خودت رو راضی می کنه.».
وقتی داشتم برای بار دوم فیلم «The Martian» رو می دیدم فهمیدم عجب چیزی رو از دست دادم. تا حالا شده برای مدت طولانی یه جا تنها باشی؟ خیلی خیلی طولانی. مثلا ۳ ماه. یا بیشتر. خودت باشی و خودت. هیچ آدمی اطرافت نباشه. هیچ حیوونی. هیچ موجودی که نتونی رفتارش رو پیشبینی کنی. فرض کن تو خونه برای ۳ ماه تنها هستی. یا تو یه شهر. ۳ ماه خودتی و خودت. همه چیز اون شهر خود به خود انجام میشه. مثلا آبیاری درختان و تمیز شدن خیابون ها و ... . تو تنها آدم و تنها حیوان اون شهری. تو چنین شرایطی به نظرت زندگی ات چطور خواهد بود؟ خیلی ها می گن «خیلی سخت چون تنهام». امیدوارم حداقل کسایی که من رو میشناسن از جوابم تعجب نکنن: «اگر کسی بتونه چنین شرایطی برای من ایجاد بکنه حاظرم پول خوبی در حد توانم بهش بدم.». آدم یاد می گیره جهان یه چیز ساده با یه سری قاعده ساده است و اون قاعده ها هیچ ربطی به حضور تو نداره. تو هم نباشی اون قاعده ها پا برجاست. تو هم نباشی همه چیز جلو میره. جهان داره طبق قواعد مشخصش پیش میره و این قواعد برای پایداری خود جهانه و نه پایداری تو. جهان می خواد خودش رو حفظ کنه و تو بخش کوچکی از جهان هستی. اگر ببینه نمی تونه تو رو حفظ کنه حذف میشی. منظورم این نیست که آدم ها حذفت کنن. منظورم طبیعت هست. اگر ببینه برای حفظ بقای خودش مجبوره انسان ها یا حتی کل کره زمین رو نابود کنه این کار رو می کنه. جهان طبق یه سری قواعد داره جلو میره. مختار نیست ولی تنظیم شده که برای بقای خودش بجنگه. ظالم یا مهربون نیست. کاملا بنابر یه سری قاعده مشخص حرکت می کنه. تو چنین شرایطی تنها کاری که می تونی بکنی مطالعه جهانه. مطالعه کنی و مطالعه کنی و مطالعه کنی و بفهمی جهان چطوری کار می کنه. وقتی فهمیدی جهان چطوری کار می کنه حالا ۲ تا راه داری:
۱) طوری زندگی کنی که در خلاف جهت بقای جهان نباشی
۲) از علمی که درباره جهان به دست آوردی برای حفظ بقای خودت با جهان بجنگی.
به محض این که جامعه انسان ها رو به سیستم بالا اضافه می کنی این ۲ تا راه به هزاران راه تبدیل میشن. هزاران هزار راه که هر کدوم معایب و محاسنی دارن و من به عنوان یه کسی که تا الان به تمام دنیا با ریاضیات نگاه می کرده نمی تونم قبل از بررسی تمام این راه ها برای پیدا کردن بهترینشون اقدامی کنم. برای حل این مشکل اول باید بشینم تمام راه هایی که میشناسم رو لیست کنم. چند بار تلاش کردم این کار رو بکنم. هر چی می نوشتم تموم نمی شد. بعضی وقت ها پیش می اومد حس می کردم «خب دیگه بالاخره تموم شد» و یک دفعه یه چیزی یادم می افتاد که هزاران راه دیگه رو بهم نشون میداد. بعد گفتم حالا بذار از بین همین هایی که نوشتم بهترن رو پیدا کنم. نوشتن لیست معایب و محاسن رو شروع کردم. یه بار jon von neumann گفته بود «کسانی که فکر می کنند ریاضیات پیچیده است پیچیدگی زندگی را درک نکرده اند.» لیست معایب و محاسن هم مثل لیست راه ها ناتموم موند و تصمیم گرفتم با همون لیست های ناقص ۲ تا راه رو مقایسه کنم. اون جا بود که به این جمله jon von neumann رسیدم. زندگی واقعا سخته. به مراتب سخت تر از ریاضیات. ریاضیات خیلی ساده است. می دونی می خوای چه سوالی رو جواب بدی و برای جواب دادن به اون سوال یه سری اصل رو قبول داری و سعی می کنی با اون اصول به جوابت برسی. اما تو زندگی تو اول باید یه سری اصل برای خودت بنویسی تا حالا بتونی تصمیم بگیری. اولین باری که نشستم و یه سری اصل برای خودم نوشتم در کمتر از نصف روز فهمیدم چه قدر سوال وجود دارن که اصولم نمی تونن بهشون جواب بدن. تلاش سختیه اصولت رو زیاد کنی ولی حواست باشه که اصولت با هم سازگار بمونن. چطوری می خوای ثابت کنی اصولت با هم سازگارن؟ چطوری می خوای ثابت کنی ناسازگارن؟ زندگی ریاضوی سخته و هی داره سخت تر میشه. اما این همون زندگی هست. همون گذار از نوجوونی به جوونی هست. اصولم کم کم کافی میشن. کم کم یه راهی برای اثبات سازگاری سیستمم پیدا می کنم. کم کم به تعادل می رسم. من اسم این پروسه رو بزرگ شدن می ذارم. اسمش رو زندگی می ذارم. اسمش رو لذت بردن از لحظه هام می ذارم. از لحظه هایی از زندگی ام که خیلی بهم سخت می گذره لذت می برم چون می دونم این سختی ها شخصیت من رو می سازن و شخصیتم داستان زندگی ام رو میسازه. دوست دارم داستان زندگی ام ارزشمند باشه. پس به جای این که از سختی ها فرار کنم به سمتشون حمله می کنم. لذت خاصی داره وقتی با خودم می گم «این قدر به سمت سختی های زندگی حرکت کردی که دیگه سختی ها دارن از دستت در میرن. خیلی کارها دارن خیلی ساده تر از قبل میشن. معلومه حسابی حال زندگی رو گرفتی. آهای زندگی . . . چی شد؟ تمام زورت همین بود؟ . . . این همه مردم ازت می ترسن، همین بودی؟ . . .». زندگی سخت، سخته ولی چرا باید «سخت» برای من «سخت» باشه؟